فقیر از این خوش اقبالی به وجد آمد و طلا را به خانه آورد. بی درنگ کاری یافت و چنان ثروتمند شد که هرگز طلا را نفروخت . سالها گذشت و او که مردی متمول شده بود روزی در راهی به مرد فقیری برخورد و گفت :(( بیا رفیق ! من این طلا را به تو می دهم تا سراسر عمر غرق ثروت باشی.))
مرد مسکین طلا را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت:(( اما این که برنجی بیش نیست !)) پس می بینیم که مرد نخست با احساس دولتمندی و با این اندیشه که آن قطعه فلز طلا است غنی شد.
هر انسانی در درون خویش ، صاحب یک تکه طلا است. این هشیاری آدمی از طلا و توانگری است که راه هر ثروتی را بر زندگیش می گشاید. آدمی به هنگام طلب ، از پایان سفر خود می آغازد.یعنی ندا در می دهد که پیشاپیش ستانده است .
آری دوستان من سفر به سوی توانگری را باید از انتها آغاز کرد . یعنی اینکه اول خود را توانگر ببینید و برای این توانگری که خدا شما ارزانی کرده شکر گزاری کنید تا آن توانگری را به چشم ببینید .(( باور کنید تا ببینید))